Morgan le Fay

فصل سوم

Morgan le Fay

فصل سوم

5. Echoes of the Falling Memories

زندگی رفته جلو با آدم‌هاش و من به درد همیشگی دچارم.
ملولم از گفتنش. ملولم از التماس اینکه لحظه رو برای من نگه دارید. نگه دارید که در آرامش بنشینم و نگاهش کنم. ثبت‌ش کنم. حسش کنم.

همه چیز با سرعت می‌گذره.
از سرعت متنفرم.
من یه لاک‌پشتم که می‌خواد همه چیز روی دور نیم بگذره. جز ویس‌هایی که آدم‌ها براش می‌فرستن. اونا رو همه رو بذارید رو ×2

دلم می‌خواد با شکم دراز بکشم روی مبل و محمدرضا رو ببینم که داره سیب‌زمینی سرخ می‌کنه برای شام و آهنگ گذاشته و هر از گاهی جلوی من یه قری می‌ده و بعد می‌ره توی آشپزخونه.
دلم می‌خواد بهار و صبا و ایلیا و پائول رو توی یه قاب نگه دارم و زل بزنم بهشون.
دلم می‌خواد آیدا و ریحانه و ساغر رو موقع حکم از نظر بگذرونم. دست‌هایی که می‌ندازن با کمترین سرعت جلو بره.
دلم صبحانه‌های اول صبح با زهرا و مامان و بابا و شنیدن صدای خنده‌های زهرا رو می‌خواد.
دلم هزار تا منظره از این لحظات، با دور کند، نشسته بر صندلی یا تکیه بر دیوار، چایی به دست و سیگاری بر لب می‌خواد.

4. I'm not going back to 404

نوشتن کمی برام سخت شده اما می‌خوام برگردم بهش. منی که خداوندگارِ نامه‌های طولانی و حرف زدن‌های چهار پنج ساعته پشت تلفن -دیگه چه برسه به دیدارهای حضوری- بودم، مدتهاست از همه چیز دست شُستم و نِشستم لب جدول تا ببینم که باید چیکار کنم.

تولدم رو رد کردم و برام به قدر پارسال شوکه کننده نبود. حتی می‌تونم بگم مقادیری گرما و امنیت هم بهم بخشید. از بادکنکِ رها شده به موجودی با تعلقاتِ درونْ‌زمینی بدل شدم و حالا فهمیدم که در هر دو حالت، نریدن برام. نمی‌دونم. شاید هم مغز منه که دچار یه مشکلِ مادرزادی‌ه و توانایی لذت بردن در لحظه رو از خودش دریغ می‌کنه. چرا که هر زمان، با یادآوری خاطرات سال‌ها قبل مشغول ارضای خودش می‌شه و نهایتِ کسخلی اینه که تو کِیفی رو الان ببری که مدتها پیش بُرده بودی‌ش. از طرفی اینکه احساس کردنِ هر چیزی هم برام شبیه به آرزوهای دیر بدست اورده شده و باعث شده که نه بتونم به قدر کفایت هیجان نشون بدم نه درست استفاده کنم از تیکه‌های خوشمزه‌ی توی بشقاب، موجب قفل‌شدگی جسمم گردیده و بخش زیادی از روحمو هم توی حالت هایبرنت نگه داشته. دارم نگاه می‌کنم. دارم فقط نگاه می‌کنم و خاطرات ساخته می‌شن و مثه قوس آسمون از بالای سرم رد می‌شن و من ثابت ایستادم و نگاه می‌کنم فقط.

آینه آینه تو بگو، مگه یه بدن کامل با روح ناقص چه کاری از دستش برمیاد دیگه؟

عنوان این پست قرار بود "شنبه‌های بی‌صاحاب" باشه، بعد‌تر شد "لذت‌ها و فاصله‌ی نوری‌شان از ناظر فرضی به اسم مورگانا"، بعدتر هم شد آواداکداورا و در نهایت هم این.


+ دارم یه دست و پایی می‌زنم، کاش که باتلاق نبوده باشه.

+ بعد از جوابِ آخرین آزمایش، چتری‌هامو کوتاه کردم. آرایشگره بهم گفته بود تو که هیچوقت وقت نداری و دو سال به دو سال میای آرایشگاه، چتری نزن. چتری رسیدگی می‌خواد. اتو کردن می‌خواد. موهای تو موج دارن و فر می‌شن زود، من لجبازی کردم و گفتم می‌خوام.
حالا زدم و بهشون هم نمی‌رسم اتفاقا و مثه بقیه موهام فِر شدن توی صورتم و بعد از هر حمام هم بیشتر فر می‌شن و به نظرم خیلی هم ببعیِ خوشگلی‌ام.

+ راستش با وجود ناپایداری در اقصی نقاط زندگیم، اما به طرز عجیبی راضی‌ام از وضع موجود. شاید دلیلش بودنِ مرلینه. نمی‌دونم.

3. نامه‌ی 9 ماه پیش نوشته شده به دوست مُرده‌ی خود

مهدیه،‌ تو صمیمی‌ترین دوستمی و دیگه در این دنیا نبودنت از سخت‌ترین چیزهایی بود که باید تحمل می‌کردم. بعد از فوتت من دیوانه شدم و یک دوره‌ی طولانی‌ایی شکستم و بعد باز فکر کردم سر پا شدم اما باز هم شکستم و حالا، بلند شدم و قدم برمی‌دارم همزمانی که یک گوشه از قلب و ذهنم از نبودنت در حال رنجه. غم‌ت من رو بزرگ کرد. غم‌ت تونست مراحل زیادی رو طی کنه و من رو به اینجا برسونه که در کنار غمگین بودن، بقیه تکه‌هام رو از ادامه حیات ساقط نکنم‌.

دیروز زیر لب با خودم گفتم گاهی وقتا نمی‌تونم. بعد خندیدم و همون زیرلب هم ادامه دادم، اگه مهدیه بود می‌گفت این یعنی بیشتر وقتا می‌تونی.


من حالم خوبه. آفتاب رو به زندگیم تابوندم. با اون پسر خوشگله‌ای که دوستش داشتی به جایی نرسیدم ولی موفق هم شدم که ازش بگذرم. در گیر و دارِ غمِ تو، به خیلی کارها مشغول و از خیلی کارها دست کشیدم. اهمیت حرف‌های پدرم به ده درصد رسیده برام. رها رو رهاتر کردم و دیگه نقش خواهر بزرگتر/مادر رو ندارم واسه‌ش. با مامان مهربون‌تر شدم و بهش بیشتر آسون می‌گیرم. پروژه ایران‌گردی‌م رو استارت زدم و در این راه با پسر خوشگله‌های زیادی آشنا شدم که ای کاش بودی و می‌دیدی. ولی همونطور که می‌دونی من هنوز همونم و دلم هیشکی رو نمی‌خواد. البته، نمی‌دونم. ولی دلم می‌خواد بهت بگم که توی مهمونیِ تولد الف، همینطور که آروم تکیه داده بودم به درِ بالکن و کوکاکولای مشکی با شیشه می‌خوردم، یک پسر آروم‌تر از خودم اومد گفت اجازه هست؟ و می‌خواست بره بیرون سیگار بکشه. گفتم بله بله. بفرمایید. و وقتی در رو باز کردم، کمی خیره شده بود به چشم‌هام و دیر متوجه شد که در رو براش باز کردم. یکی نبود بگه چرا در رو باز کردی؟ آی گِس من همون دوستتم که می‌رم رستوران و بعد از اتمام غذا تا همه ظرف‌ها رو تمیز نکنم و میز رو هم الکل نزنم ول نمی‌کنم می‌باشم.
به هر حال، لحظه‌ای بود. منتهی هر دومون بهمون می‌خورد سگ‌های خجالتی‌ایی باشیم که در برداشتن قدم‌های اول مشکل‌ داریم.

بعدها فهمیدم شماره‌م رو یواشکی گرفته از فرشته. اما آیا این وسط داره با خودش درگیری می‌کنه یا برقِ چشمونِ دلفریبم از سرش گذشت رو دیگه نمی‌دونم.


توی دو تا کنفرانس سخنرانی کردم و شرکت‌های خوب رو برای سفارش دادن مواد و وسایلی که لازم داریم پیدا کردم. البته که هر دیقه یه چیزی گرون یا ناموجود می‌شه ولی داریم ادامه می‌دیم همینطور. دست عملم سریعتر از موقعی شده که تو بودی. دیروز یه دختر کوچولویی بود که اسمش مهدیه بود و امیرحسام از یک جایی به بعد نتونست. دیگه نتونست. اتند کرید، قبلش انگار حدس زد و من رو هم فرستاده بود کنارش. هر چند که بیشتر وقتا برای تحقیر من یا امیرحسام این کارو می‌کنه تا بگه از دست عمل‌ هیچکدوممون راضی نیست ولی این یکی جنسش فرق داشت. انگار که همه هنوز غم‌ت رو کاملا پررنگ دارن با خودشون حمل می‌کنن و به یادتن. من تمومش کردم و آخر عمل دو تا موجود وارفته با چشم‌های قرمز بودیم که دلمون برای تو رو صدا زدن تنگ شده بود. گاهی وقتا حس می‌کنم امیرحسام رو سپردی دست من ولی خب،‌ من رو سپردی دست کی آخه؟


هاپو گرفتم. اسمشو گذاشتم آیری. اگر نبود تا الان هزار بار دق کرده بودم. خیلی وقت‌ها که می‌برمش پیاده‌روی به این فکر می‌کنم که چقدر این پیاده‌روی‌ها به نام اون به کام منه. وقتی منو بعد از یه مدت طولانی می‌بینه، به قدری دیوانه‌بازی درمیاره و بالا و پایین می‌پره و خُل می‌شه و ذوق می‌کنه از دیدنم که گریه‌م می‌گیره.

یک دوره‌ای هم مریض شده بودم و رنجور. اما الان خوب شدم و عنتر خانوم. این معده‌ی من هم آخر کار دستم داد.

دلتنگتم و دوستت دارم.

2. هر فصلی هم که بگذره، ریشه‌ی خشکیده‌ت خشکیده باقی می‌مونه.

دیگه تصمیم گرفتم به اصلی اساسی تبدیل و درباره‌ش تحقیق کنم. اینکه کمبودی که پیک‌های شیمیایی مغزم دارن رو قهوه داره جبران می‌کنه و بدون خوردن سه لیوان قهوه در روز، بی‌هیچ احساسی می‌رم و تصمیم به مرگ خودم می‌گیرم چه تاثیری روی اطرافیانم گذاشته. دیروز عطا داشت گریه می‌کرد. عطا، دوست عزیزم که روزی ده بار به من می‌گفت زشتم و عقل کمی در بدنم وجود داره، الان مدتیه که شب و روز داره بهم محبت و منو در بحث‌های علمی‌ایی که می‌دونه مورد علاقمه شریک می‌کنه تا مگر دوباره توی اون وضع و حال نبینه من رو، دیروز عینکش رو دراورد و اشکش ریخت از گوشه چشمش و من بی هیچ حسی، داشتم به اون تصاویر متحرکِ توی اسکایپ نگاه می‌کردم. بهش گفتم ازش ممنونم و خواهش می‌کنم بذاره ازشون فاصله بگیرم چون نمی‌خوام اذیتشون کنم. و همین باز کار رو بدتر کرد. گفت که بهم مدیونن. داشتم فکر می‌کردم چیکار کردم مگه در زندگیم که همه احساس می‌کنن بهم مدیونن. چرا پس از هیچکس هیچ‌ انتظاری ندارم؟ به گمونم همینکه چهار تا جواب آزمایش تفسیر می‌کنم و براشون نسخه می‌پیچم و نگرانی‌های احتمالی‌شون رو در هر ساعت از شبانه‌روز برطرف می‌کنم، باعث شده که فکر‌ کنن زندگی بدون من سخت می‌گذره احتمالا. ولی واقعیت اینجاست که هیچ چیز بدون من یا با من هیچ تغییری نمی‌کنه و همیشه چیزی در این دنیا برای جایگزین شدن وجود داره.


به قولِ دوستِ آصاف آویدان، تونل‌هام این روزها تاریک و طولانی‌ان. گرچه که خودم نظر دیگه‌ای دارم و به چشم قبر بهشون نگاه می‌کنم.



+ آیا باید آپدیتِ هایلایت‌های اخیر رو بدم؟ چیف شدم. یه سفر رفتم قشم. بستری شدم و از مرگ برگشتم. دو هفته پشت‌سر هم بیمارستان بودم و از صبح تا شب سرگرم جراحی و اتاق عمل بودم و درس خوندم توی اون حین و بین و رنگ خونه رو به چشم ندیدم. توی یه کنگره سخنرانی کردم. با یه پسرکی نوک نوک کردم و به واسطه‌ش با آدم‌های جدیدی آشنا شدم. زمین خوردم. درس خوندم. خندیدم. یه عمل هم خودم داشتم (بله کوزه‌گر در کوزه افتاد). یه مرخصی طولانی داشتم و همه‌ش رو توی اتاق گذروندم و روی تخت گریه کردم. درس خوندم. الان نمی‌دونم در ادامه‌ش چی می‌شه ولی اگر همینطور قهوه خوردم و زنده موندم، دلم می‌خواد رسماً ایران‌گردی رو شروع کنم.

1. دو تقه به میکروفون: آغاز فصل سوم از زندگی.

به پایان فصل دوم و دور انداختن‌ش در سطل زباله رسیدیم. فصلی که شاید به ظاهر کوتاه و بی‌حصل بود، اما به اندازه چند سال من رو بزرگ‌تر و تجربه‌های دیربه‌دست‌اورده‌ی زیادی رو بهم اعطا کرد. درسته که جز سختی، دوری، اشک و عزا اتفاقات چندان چشم‌گیر دیگه‌ای درش نیفتاد اما با وجود همه‌ی این‌ها دوستش داشتم. هر بار که از لبه‌ی بلندی کنار می‌رفتم، هر بار که از نگاه کردن به رگ دستم پشیمون می‌شدم، هر بار که رابطه‌ای رو پایان می‌دادم و هر بار که با عزیزی برای همیشه در این دنیا خداحافظی می‌کردم و هم‌چنان زنده از مزارش به زندگی روتین برمی‌گشتم، یه چوب‌خط به روزهای رفته تا آزادی اضافه می‌شد و شاید اگر در اعماق دلم می‌دونستم در انتها قراره به چه رهایی‌ایی از هر تعلقی که داشتم و نداشتم برسم، اون تلخی‌های ناگزیرش هم کمتر طعم دهنم رو مغلوب خودشون می‌کردن.

فکر می‌کنم این نامشخص بودنِ فواصل زمانی در فصول مختلف زندگیمه، که مهم‌ترین بخش همه‌ی این بند و بساط‌هاست. و برام شگفتی، سرخوشی و جلب‌بودگی میاره.

و درسته که دارم گند می‌زنم به آرشیو بزرگ شدنم و این رسم وبلاگ‌داری نیست، اما به من چه که رسم و رسوم چیه. پس بله. فصل دوم گرچه کوتاه، گنگ، نسخ‌وار و عجیب بود؛ اما گذشت. و حالا نوبت به فصل سوم و اتخاذ نوع متفاوتی از به رشته تحریر دراوردن دغدغه‌ها می‌رسه.