-
5. Echoes of the Falling Memories
جمعه 15 دی 1402 18:07
زندگی رفته جلو با آدمهاش و من به درد همیشگی دچارم. ملولم از گفتنش. ملولم از التماس اینکه لحظه رو برای من نگه دارید. نگه دارید که در آرامش بنشینم و نگاهش کنم. ثبتش کنم. حسش کنم. همه چیز با سرعت میگذره. از سرعت متنفرم. من یه لاکپشتم که میخواد همه چیز روی دور نیم بگذره. جز ویسهایی که آدمها براش میفرستن. اونا رو...
-
4. I'm not going back to 404
شنبه 4 شهریور 1402 11:50
نوشتن کمی برام سخت شده اما میخوام برگردم بهش. منی که خداوندگارِ نامههای طولانی و حرف زدنهای چهار پنج ساعته پشت تلفن -دیگه چه برسه به دیدارهای حضوری- بودم، مدتهاست از همه چیز دست شُستم و نِشستم لب جدول تا ببینم که باید چیکار کنم. تولدم رو رد کردم و برام به قدر پارسال شوکه کننده نبود. حتی میتونم بگم مقادیری گرما و...
-
3. نامهی 9 ماه پیش نوشته شده به دوست مُردهی خود
سهشنبه 24 مرداد 1402 23:55
مهدیه، تو صمیمیترین دوستمی و دیگه در این دنیا نبودنت از سختترین چیزهایی بود که باید تحمل میکردم. بعد از فوتت من دیوانه شدم و یک دورهی طولانیایی شکستم و بعد باز فکر کردم سر پا شدم اما باز هم شکستم و حالا، بلند شدم و قدم برمیدارم همزمانی که یک گوشه از قلب و ذهنم از نبودنت در حال رنجه. غمت من رو بزرگ کرد. غمت...
-
2. هر فصلی هم که بگذره، ریشهی خشکیدهت خشکیده باقی میمونه.
سهشنبه 20 تیر 1402 17:33
دیگه تصمیم گرفتم به اصلی اساسی تبدیل و دربارهش تحقیق کنم. اینکه کمبودی که پیکهای شیمیایی مغزم دارن رو قهوه داره جبران میکنه و بدون خوردن سه لیوان قهوه در روز، بیهیچ احساسی میرم و تصمیم به مرگ خودم میگیرم چه تاثیری روی اطرافیانم گذاشته. دیروز عطا داشت گریه میکرد. عطا، دوست عزیزم که روزی ده بار به من میگفت زشتم...
-
1. دو تقه به میکروفون: آغاز فصل سوم از زندگی.
شنبه 24 دی 1401 17:00
به پایان فصل دوم و دور انداختنش در سطل زباله رسیدیم. فصلی که شاید به ظاهر کوتاه و بیحصل بود، اما به اندازه چند سال من رو بزرگتر و تجربههای دیربهدستاوردهی زیادی رو بهم اعطا کرد. درسته که جز سختی، دوری، اشک و عزا اتفاقات چندان چشمگیر دیگهای درش نیفتاد اما با وجود همهی اینها دوستش داشتم. هر بار که از لبهی...