Morgan le Fay

فصل سوم

Morgan le Fay

فصل سوم

7. داشتن نگرانی آورده بود و نداشتن دیوانگی.

نمی‌گم کون عاقل بودنو دریدم ولی همین که هیچوقت از آدم‌ها بت نساختم شاید خودش بزرگ‌ترین بُرد باشه. از مسخره‌بازی آدما حالم بهم می‌خوره. از اینکه مطلق نیستن. دلم می‌خواد وقتی یکی گه می‌خوره تا تهش گه بخوره. کی گفته تغییرات خوبن؟
بله میونه‌م با تغییرات خوب نبوده و همون شد که هفت سال توی قبر دراز کشیده بودم. و بله دروغ چرا الان خوشحال‌ترم ولی در‌ تنهایی هنوز پلن می‌چینم برای دست‌یابی به اون پله‌ی عنی که دستم بهش نرسید. آدم‌ها خوب بلدن رها کنن حتی اگه نشد. من شدن برام مهم نیست و رسیدن به اون نقطه‌ای می‌خوام برام مهمه. لزوما صد درجه نیست. فیکس هشتاد و دو حالمو خوب می‌کنه. واسه همین وقتی به هشتاد و دو نمی‌رسم وِل‌کُن‌م می‌سوزه تا آخر عمر.
بث هارت توی گوشم می‌خونه
Good girls always lose
I got the bad woman blues

و صبا برگشت گفت تو هیچوقت اون دختر خوبه‌ی مظلوم نبودی. فقط خیلی خوب بلدی اداشو دربیاری با چشمای درشتت. من خندیدم و یه گاز دیگه به چیزکیک سن‌سباستین‌ش زدم.