Morgan le Fay

فصل سوم

Morgan le Fay

فصل سوم

8. Anhedonia

پائول گفت در یک حرکت انتحاری زده نصف فالوئینگ‌هاش رو آنفالو کرده چون حس کرده که دیگه سختشه. من نشسته بودم و چی‌پف می‌خوردم و (درست اون صحنه رو یادم نمیاد) ولی به طور ضمنی از همه‌مون پرسید نظر شما چیست؟ که عرض کردم کار خوبی کردی و مقادیری پودر چی‌پف از دهانم پرتاب شد روی صندلی. نمی‌دونم این مکالمه در ذهنم اتفاق افتاد یا واقعا بهش گفتم که به نظرم دیگه بیا از روی رودربایستی با دیگران در ارتباط نباشیم. بیا هر چی ارتباط داریم شاد و بانشاط و سالم باشه. بعد پیش خودم فکر کردم برای این کار اولین قدم اینه که مادرم رو از زندگیم خارج کنم برای همیشه.

بعضی زن‌ها عجیبن، از در می‌کنی‌شون بیرون، از پنجره سر از زندگیت درمیارن، پنجره رو سه قفله می‌کنی از کانال کولر میان. خلاصه به نوعی هستن. مادرم از این دسته زن‌هاست. این‌ها برای زندگی چیز خوبی‌ان. من از اونا بودم که تا یکی یه هوکی به تُخمام می‌زد می‌رفتم که می‌رفتم. در کودکی و در جنگل‌های شمال، _هنوز یادمه چون چکمه‌های خیس و گِلی و کلاه‌قرمزی‌وارانه پام بود_، پدربزرگم اواخر عمرش بود و نفت خورده بود تا که بمیره. بنده خدا قبل از سر کشیدن جام(!) رحمت، دیگه خیلی هوش و حواسی براش نمونده بود. گلوی من رو گرفت و به قصد کُشت و خفه کردن فشار داد. من حتی جیغ نزدم. گریه هم نکردم. همینقد بچه‌ی "راضی‌ام به رضای خدا" و "اسماعیلِ زمانه منم‌"ایی بودم. پسردایی مادرم از روی زمین با چکمه‌های گِلی دوان دوان اومد (و هنوز صحنه‌ی پرت شدن ذره‌های گل و آب از کناره‌های جای پاش رو به یاد دارم) و با پدربزرگم گلاویز شد و من رو از چنگالش دراورد و چونان توله‌سگی پرتم کرد اون سمت از زمین. موهای فرفری و نسبتا قهوه‌ایی داشتم در بچگی. دقیقا عینهو توله‌سگ. اون پرت شدن از چنگال پدربزرگ همانا و دیگه هیچوقت به بالین بیماری‌ش نرفتن همان. ترسیده بودم با اینکه بنده خدا آخرین ذراتِ جونِ مونده در بدن‌ش رو صرف خفه کردنِ من کرده بود، و پس از اون دیگه درازکِش شد. خیلی قدیم بود. آدم‌ها توی بیمارستان نمی‌مُردن مثل الان. توی خونه‌شون می‌مُردن. بارون می‌اومد و هوا تاریک بود. برنج‌ها رو باید توی زمین می‌کاشتن. من همیشه از بوی چای و برنج خونه مادربزرگم خوشم می‌اومد. بوی نفت و چوب هم توی خونه پیچیده بود. پدربزرگم دار فانی رو وداع گفت و بعد از اون، منِ 5 ساله جرئت کردم کم‌کم برم به بالین‌ش. آدم‌ها کنارش جیغ می‌زدن و من زل زده بودم به جسم بی‌جانِ آرام شده‌ش. در بُهت و حیرتِ کودکی، هیشکی نبود به داد اون توله‌سگِ پشیمان برسه. که ای کاش نمی‌رفت که بره. ای کاش اون چند روزِ آخر هم می‌رفت دست در دست پدربزرگ می‌‌نشست کنارش و به مناظر و گاوها و اردک‌ها و مرغ و خروس نگاه می‌کرد و کار یاد می‌گرفت.

پدربزرگ چندباری قبل از مرگ‌ش از آدم‌ها خواسته بود که من رو ببرن پیش‌ش تا ازم عذرخواهی کنه و بگه دست خودش نبوده. اما من نمی‌رفتم و ترسیده بودم. شاید هم هیچوقت این درخواست رو نکرده بود و مادرم برای اینکه تصویر خوبی برای من ازش درست کنه این دروغ رو به هم بافت. کارساز نبود.

حالا هنوزم من اون زنی‌ام که می‌رم. با یک چیز برای همیشه می‌رم. و زن‌هایی مثل من، که دهنِ خودشون رو می‌گان و زبون به دهن می‌گیرن و حرف نمی‌زنن و راضی‌ان به رضای خدا و از کانال کولر سر از زندگیت درنمیارن هیچ خوب نیستن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد