Morgan le Fay

فصل سوم

Morgan le Fay

فصل سوم

1. دو تقه به میکروفون: آغاز فصل سوم از زندگی.

به پایان فصل دوم و دور انداختن‌ش در سطل زباله رسیدیم. فصلی که شاید به ظاهر کوتاه و بی‌حصل بود، اما به اندازه چند سال من رو بزرگ‌تر و تجربه‌های دیربه‌دست‌اورده‌ی زیادی رو بهم اعطا کرد. درسته که جز سختی، دوری، اشک و عزا اتفاقات چندان چشم‌گیر دیگه‌ای درش نیفتاد اما با وجود همه‌ی این‌ها دوستش داشتم. هر بار که از لبه‌ی بلندی کنار می‌رفتم، هر بار که از نگاه کردن به رگ دستم پشیمون می‌شدم، هر بار که رابطه‌ای رو پایان می‌دادم و هر بار که با عزیزی برای همیشه در این دنیا خداحافظی می‌کردم و هم‌چنان زنده از مزارش به زندگی روتین برمی‌گشتم، یه چوب‌خط به روزهای رفته تا آزادی اضافه می‌شد و شاید اگر در اعماق دلم می‌دونستم در انتها قراره به چه رهایی‌ایی از هر تعلقی که داشتم و نداشتم برسم، اون تلخی‌های ناگزیرش هم کمتر طعم دهنم رو مغلوب خودشون می‌کردن.

فکر می‌کنم این نامشخص بودنِ فواصل زمانی در فصول مختلف زندگیمه، که مهم‌ترین بخش همه‌ی این بند و بساط‌هاست. و برام شگفتی، سرخوشی و جلب‌بودگی میاره.

و درسته که دارم گند می‌زنم به آرشیو بزرگ شدنم و این رسم وبلاگ‌داری نیست، اما به من چه که رسم و رسوم چیه. پس بله. فصل دوم گرچه کوتاه، گنگ، نسخ‌وار و عجیب بود؛ اما گذشت. و حالا نوبت به فصل سوم و اتخاذ نوع متفاوتی از به رشته تحریر دراوردن دغدغه‌ها می‌رسه.