Morgan le Fay

فصل سوم

Morgan le Fay

فصل سوم

3. نامه‌ی 9 ماه پیش نوشته شده به دوست مُرده‌ی خود

مهدیه،‌ تو صمیمی‌ترین دوستمی و دیگه در این دنیا نبودنت از سخت‌ترین چیزهایی بود که باید تحمل می‌کردم. بعد از فوتت من دیوانه شدم و یک دوره‌ی طولانی‌ایی شکستم و بعد باز فکر کردم سر پا شدم اما باز هم شکستم و حالا، بلند شدم و قدم برمی‌دارم همزمانی که یک گوشه از قلب و ذهنم از نبودنت در حال رنجه. غم‌ت من رو بزرگ کرد. غم‌ت تونست مراحل زیادی رو طی کنه و من رو به اینجا برسونه که در کنار غمگین بودن، بقیه تکه‌هام رو از ادامه حیات ساقط نکنم‌.

دیروز زیر لب با خودم گفتم گاهی وقتا نمی‌تونم. بعد خندیدم و همون زیرلب هم ادامه دادم، اگه مهدیه بود می‌گفت این یعنی بیشتر وقتا می‌تونی.


من حالم خوبه. آفتاب رو به زندگیم تابوندم. با اون پسر خوشگله‌ای که دوستش داشتی به جایی نرسیدم ولی موفق هم شدم که ازش بگذرم. در گیر و دارِ غمِ تو، به خیلی کارها مشغول و از خیلی کارها دست کشیدم. اهمیت حرف‌های پدرم به ده درصد رسیده برام. رها رو رهاتر کردم و دیگه نقش خواهر بزرگتر/مادر رو ندارم واسه‌ش. با مامان مهربون‌تر شدم و بهش بیشتر آسون می‌گیرم. پروژه ایران‌گردی‌م رو استارت زدم و در این راه با پسر خوشگله‌های زیادی آشنا شدم که ای کاش بودی و می‌دیدی. ولی همونطور که می‌دونی من هنوز همونم و دلم هیشکی رو نمی‌خواد. البته، نمی‌دونم. ولی دلم می‌خواد بهت بگم که توی مهمونیِ تولد الف، همینطور که آروم تکیه داده بودم به درِ بالکن و کوکاکولای مشکی با شیشه می‌خوردم، یک پسر آروم‌تر از خودم اومد گفت اجازه هست؟ و می‌خواست بره بیرون سیگار بکشه. گفتم بله بله. بفرمایید. و وقتی در رو باز کردم، کمی خیره شده بود به چشم‌هام و دیر متوجه شد که در رو براش باز کردم. یکی نبود بگه چرا در رو باز کردی؟ آی گِس من همون دوستتم که می‌رم رستوران و بعد از اتمام غذا تا همه ظرف‌ها رو تمیز نکنم و میز رو هم الکل نزنم ول نمی‌کنم می‌باشم.
به هر حال، لحظه‌ای بود. منتهی هر دومون بهمون می‌خورد سگ‌های خجالتی‌ایی باشیم که در برداشتن قدم‌های اول مشکل‌ داریم.

بعدها فهمیدم شماره‌م رو یواشکی گرفته از فرشته. اما آیا این وسط داره با خودش درگیری می‌کنه یا برقِ چشمونِ دلفریبم از سرش گذشت رو دیگه نمی‌دونم.


توی دو تا کنفرانس سخنرانی کردم و شرکت‌های خوب رو برای سفارش دادن مواد و وسایلی که لازم داریم پیدا کردم. البته که هر دیقه یه چیزی گرون یا ناموجود می‌شه ولی داریم ادامه می‌دیم همینطور. دست عملم سریعتر از موقعی شده که تو بودی. دیروز یه دختر کوچولویی بود که اسمش مهدیه بود و امیرحسام از یک جایی به بعد نتونست. دیگه نتونست. اتند کرید، قبلش انگار حدس زد و من رو هم فرستاده بود کنارش. هر چند که بیشتر وقتا برای تحقیر من یا امیرحسام این کارو می‌کنه تا بگه از دست عمل‌ هیچکدوممون راضی نیست ولی این یکی جنسش فرق داشت. انگار که همه هنوز غم‌ت رو کاملا پررنگ دارن با خودشون حمل می‌کنن و به یادتن. من تمومش کردم و آخر عمل دو تا موجود وارفته با چشم‌های قرمز بودیم که دلمون برای تو رو صدا زدن تنگ شده بود. گاهی وقتا حس می‌کنم امیرحسام رو سپردی دست من ولی خب،‌ من رو سپردی دست کی آخه؟


هاپو گرفتم. اسمشو گذاشتم آیری. اگر نبود تا الان هزار بار دق کرده بودم. خیلی وقت‌ها که می‌برمش پیاده‌روی به این فکر می‌کنم که چقدر این پیاده‌روی‌ها به نام اون به کام منه. وقتی منو بعد از یه مدت طولانی می‌بینه، به قدری دیوانه‌بازی درمیاره و بالا و پایین می‌پره و خُل می‌شه و ذوق می‌کنه از دیدنم که گریه‌م می‌گیره.

یک دوره‌ای هم مریض شده بودم و رنجور. اما الان خوب شدم و عنتر خانوم. این معده‌ی من هم آخر کار دستم داد.

دلتنگتم و دوستت دارم.