نوشتن کمی برام سخت شده اما میخوام برگردم بهش. منی که خداوندگارِ نامههای طولانی و حرف زدنهای چهار پنج ساعته پشت تلفن -دیگه چه برسه به دیدارهای حضوری- بودم، مدتهاست از همه چیز دست شُستم و نِشستم لب جدول تا ببینم که باید چیکار کنم.
تولدم رو رد کردم و برام به قدر پارسال شوکه کننده نبود. حتی میتونم بگم مقادیری گرما و امنیت هم بهم بخشید. از بادکنکِ رها شده به موجودی با تعلقاتِ درونْزمینی بدل شدم و حالا فهمیدم که در هر دو حالت، نریدن برام. نمیدونم. شاید هم مغز منه که دچار یه مشکلِ مادرزادیه و توانایی لذت بردن در لحظه رو از خودش دریغ میکنه. چرا که هر زمان، با یادآوری خاطرات سالها قبل مشغول ارضای خودش میشه و نهایتِ کسخلی اینه که تو کِیفی رو الان ببری که مدتها پیش بُرده بودیش. از طرفی اینکه احساس کردنِ هر چیزی هم برام شبیه به آرزوهای دیر بدست اورده شده و باعث شده که نه بتونم به قدر کفایت هیجان نشون بدم نه درست استفاده کنم از تیکههای خوشمزهی توی بشقاب، موجب قفلشدگی جسمم گردیده و بخش زیادی از روحمو هم توی حالت هایبرنت نگه داشته. دارم نگاه میکنم. دارم فقط نگاه میکنم و خاطرات ساخته میشن و مثه قوس آسمون از بالای سرم رد میشن و من ثابت ایستادم و نگاه میکنم فقط.
آینه آینه تو بگو، مگه یه بدن کامل با روح ناقص چه کاری از دستش برمیاد دیگه؟
عنوان این پست قرار بود "شنبههای بیصاحاب" باشه، بعدتر شد "لذتها و فاصلهی نوریشان از ناظر فرضی به اسم مورگانا"، بعدتر هم شد آواداکداورا و در نهایت هم این.
+ دارم یه دست و پایی میزنم، کاش که باتلاق نبوده باشه.
+ بعد از جوابِ آخرین آزمایش، چتریهامو کوتاه کردم. آرایشگره بهم گفته بود تو که هیچوقت وقت نداری و دو سال به دو سال میای آرایشگاه، چتری نزن. چتری رسیدگی میخواد. اتو کردن میخواد. موهای تو موج دارن و فر میشن زود، من لجبازی کردم و گفتم میخوام.
حالا زدم و بهشون هم نمیرسم اتفاقا و مثه بقیه موهام فِر شدن توی صورتم و بعد از هر حمام هم بیشتر فر میشن و به نظرم خیلی هم ببعیِ خوشگلیام.
+ راستش با وجود ناپایداری در اقصی نقاط زندگیم، اما به طرز عجیبی راضیام از وضع موجود. شاید دلیلش بودنِ مرلینه. نمیدونم.