دیگه تصمیم گرفتم به اصلی اساسی تبدیل و دربارهش تحقیق کنم. اینکه کمبودی که پیکهای شیمیایی مغزم دارن رو قهوه داره جبران میکنه و بدون خوردن سه لیوان قهوه در روز، بیهیچ احساسی میرم و تصمیم به مرگ خودم میگیرم چه تاثیری روی اطرافیانم گذاشته. دیروز عطا داشت گریه میکرد. عطا، دوست عزیزم که روزی ده بار به من میگفت زشتم و عقل کمی در بدنم وجود داره، الان مدتیه که شب و روز داره بهم محبت و منو در بحثهای علمیایی که میدونه مورد علاقمه شریک میکنه تا مگر دوباره توی اون وضع و حال نبینه من رو، دیروز عینکش رو دراورد و اشکش ریخت از گوشه چشمش و من بی هیچ حسی، داشتم به اون تصاویر متحرکِ توی اسکایپ نگاه میکردم. بهش گفتم ازش ممنونم و خواهش میکنم بذاره ازشون فاصله بگیرم چون نمیخوام اذیتشون کنم. و همین باز کار رو بدتر کرد. گفت که بهم مدیونن. داشتم فکر میکردم چیکار کردم مگه در زندگیم که همه احساس میکنن بهم مدیونن. چرا پس از هیچکس هیچ انتظاری ندارم؟ به گمونم همینکه چهار تا جواب آزمایش تفسیر میکنم و براشون نسخه میپیچم و نگرانیهای احتمالیشون رو در هر ساعت از شبانهروز برطرف میکنم، باعث شده که فکر کنن زندگی بدون من سخت میگذره احتمالا. ولی واقعیت اینجاست که هیچ چیز بدون من یا با من هیچ تغییری نمیکنه و همیشه چیزی در این دنیا برای جایگزین شدن وجود داره.
به قولِ دوستِ آصاف آویدان، تونلهام این روزها تاریک و طولانیان. گرچه که خودم نظر دیگهای دارم و به چشم قبر بهشون نگاه میکنم.
+ آیا باید آپدیتِ هایلایتهای اخیر رو بدم؟ چیف شدم. یه سفر رفتم قشم. بستری شدم و از مرگ برگشتم. دو هفته پشتسر هم بیمارستان بودم و از صبح تا شب سرگرم جراحی و اتاق عمل بودم و درس خوندم توی اون حین و بین و رنگ خونه رو به چشم ندیدم. توی یه کنگره سخنرانی کردم. با یه پسرکی نوک نوک کردم و به واسطهش با آدمهای جدیدی آشنا شدم. زمین خوردم. درس خوندم. خندیدم. یه عمل هم خودم داشتم (بله کوزهگر در کوزه افتاد). یه مرخصی طولانی داشتم و همهش رو توی اتاق گذروندم و روی تخت گریه کردم. درس خوندم. الان نمیدونم در ادامهش چی میشه ولی اگر همینطور قهوه خوردم و زنده موندم، دلم میخواد رسماً ایرانگردی رو شروع کنم.