Morgan le Fay

فصل سوم

Morgan le Fay

فصل سوم

5. Echoes of the Falling Memories

زندگی رفته جلو با آدم‌هاش و من به درد همیشگی دچارم.
ملولم از گفتنش. ملولم از التماس اینکه لحظه رو برای من نگه دارید. نگه دارید که در آرامش بنشینم و نگاهش کنم. ثبت‌ش کنم. حسش کنم.

همه چیز با سرعت می‌گذره.
از سرعت متنفرم.
من یه لاک‌پشتم که می‌خواد همه چیز روی دور نیم بگذره. جز ویس‌هایی که آدم‌ها براش می‌فرستن. اونا رو همه رو بذارید رو ×2

دلم می‌خواد با شکم دراز بکشم روی مبل و محمدرضا رو ببینم که داره سیب‌زمینی سرخ می‌کنه برای شام و آهنگ گذاشته و هر از گاهی جلوی من یه قری می‌ده و بعد می‌ره توی آشپزخونه.
دلم می‌خواد بهار و صبا و ایلیا و پائول رو توی یه قاب نگه دارم و زل بزنم بهشون.
دلم می‌خواد آیدا و ریحانه و ساغر رو موقع حکم از نظر بگذرونم. دست‌هایی که می‌ندازن با کمترین سرعت جلو بره.
دلم صبحانه‌های اول صبح با زهرا و مامان و بابا و شنیدن صدای خنده‌های زهرا رو می‌خواد.
دلم هزار تا منظره از این لحظات، با دور کند، نشسته بر صندلی یا تکیه بر دیوار، چایی به دست و سیگاری بر لب می‌خواد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد